DENIZDENIZ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

ღ¸.•*´¨` دنیز کوچولوی مامی ´¨`*•.¸ღ

واکسن

  مامانی جون از الان استرس واکسن ٤ ماهگیتون که قراره شنبه ١٩ بهمن ٩٢ بزنیم رو دارم آخه پرسیدم گفتن احتمال تب داره و...دفعه پیش مادر جون بودش و شب که ما از همه جا بیخبر تو هفت آسمون لالا میکردیم...نگو تب داری و مادر جون شب چشم رو هم نذاشته و تا صبح بالا سرت بود و شربت استامینوفن وکلی پاشوره ات کرده بود...و میگفت تند تند هم دمای بدنت رو چک میکرد...البته چون مادرجون بود و بهش اطمینان داشتم که حواسش هست...آخه چون هم سر درد داشتم وهم کلی غصه گریه کردن و درد کشیدنت رو که دیده بودم و از طرفی هم طبق معمول مراقب خودم نبودم و دنبالچه ام درد میکرد ،مادر جون گفت برم لالا و خیالم راحت باشه. کوشمولوی من اونقدر ظریف و کوچولویی که طاقت دیدن درد ...
17 بهمن 1392

امشب برای اولین بار با صدای بلند خندیدی

سلام آرام جانم     دیروز مادرجون رفت شهر خودمون و ما تنها موندیم، مادرجون میگفت بریم خونه خاله ساقی تا مامانی یهویی احساس تنهایی نکنم و گریه نکنم، اما به حدی خسته بودم که ترجیح میدادم بریم خونه و لالا کنیم،بابایی هم خیلی اصرار میکرد اما بابایی برام سوپرایز یه خرید اینترنتی کرده بود به آدرس خونه خاله ساقی اینا اوورده بودن...شب بابایی که اومد رفتیم خونه خاله جون شب خوبی بود شما هم که فدات بشم خیلی خانوم بودی وآروم...اما همینکه اومدیم خونه شما بیدار شدی و تا ساعت 2 شب فقط بازی بازی،آخرش بابایی خوابید و من و شما تنها موندیم شما هم قربونش برم همش تو فکر بازی و شیطونی حالت ماشالله خوب بود وبیست و ووو...   ...
10 بهمن 1392

عکسم وقتی دنیز رو 6 ماهه باردار بودم

  گل ناز من ،فرشته من،دنیای من،اینجا ٦ماهه بودی...تو دل مامی جون تو باغ میوه مادر جون هستیم وداریم به اتفاق شما و بابایی و مادر جون وپسر خاله مهدی میگردیم و آلو قرمز میچینیم وای چقدر هم درختهای مادر جون میوه بار آووردن،صندوق عقب ماشینمون و تو ی ماشین پر از جعبه میوه اس وای که وقتی تو دلم بودی بابایی و دایی جونات چقده میوه بارونم کردن و حسابی خوش به حالم بود هیچ نوع میوهایی نموند که یه دل سیر که سهل...تا حد ترکیدن بخورم حالا هم شما رو میخورم هم میوه هم همه چی     ...
10 بهمن 1392