امشب برای اولین بار با صدای بلند خندیدی
سلام آرام جانم
دیروز مادرجون رفت شهر خودمون و ما تنها موندیم، مادرجون میگفت بریم خونه خاله ساقی تا مامانی یهویی احساس تنهایی نکنم و گریه نکنم، اما به حدی خسته بودم که ترجیح میدادم بریم خونه و لالا کنیم،بابایی هم خیلی اصرار میکرد اما بابایی برام سوپرایز یه خرید اینترنتی کرده بود به آدرس خونه خاله ساقی اینا اوورده بودن...شب بابایی که اومد رفتیم خونه خاله جون شب خوبی بود شما هم که فدات بشم خیلی خانوم بودی وآروم...اما همینکه اومدیم خونه شما بیدار شدی و تا ساعت 2 شب فقط بازی بازی،آخرش بابایی خوابید و من و شما تنها موندیم شما هم قربونش برم همش تو فکر بازی و شیطونی حالت ماشالله خوب بود وبیست و ووو...
ساعت 3شد و شما نخوابیدی همش میخواستی بیدار باشی و یکی باشه پا به پات بیاد،هر هر میخندیدی و ذوق میکردی،فیلمتونم گرفتم نازادار خانوم تا بزرگ شدی ببینی چه شیطونی تو 4 ماهگیت میکردی
چراغ رو که خاموش کردم شما صدات در اومد و اشک و گریه و داد و فریاااااااااااد
تا اینکه بابایی هم عصبی کردی، مامانی، اشک منم در اووردی و نهایتا خوابیدی ،شیطونک من
بخواب ای بهترینم
تا من کنارت هستم آسوده چشم برهم بگذار
نازنینترینم
دنیزم الان شما 3ماه و20 روز 23 ساعت و55 دقیقه و60 ثانیه اس تو زندگیم رنگ دادی خوشملღ