DENIZDENIZ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

ღ¸.•*´¨` دنیز کوچولوی مامی ´¨`*•.¸ღ

گلم در حال بازی با خان دایی جونش

  گلم اینجا تازه 2 ماهش روتموم کرده و بابایی اومده بریم خونمون و قراره 4:30 صبح حرکت کنیم...شب خاله جون اینا هم اومده بودن وآیدین جون کلی حال میکرد .....گل پسر خاله،وای دلم برا همشون تنگیده (توحید ،مهدی،هادی،مریم،آیدین)میبوسمتون دورادور       وای ،بخورم اون لبخند نازت رو جیگرم ...
4 بهمن 1392

بد خوابی

عزیزم الان ساعت ١:٣٠ شبه و تازه اومده بودم برات وبلاگت مطلب بزارم که بیدار شدی و گریه.... الانم مث خانومای مودب ،شیک و مجلسی نشستی بغلمو انگار استاد کامپیوتر تشریف دارین ،با ابهت تمام لپ تاب رو نگا میکنی و صداتم در نمیاد تازه خیلی هم شادی تو تاریکی تو بغل باشی و مونیتور رو نگا میکنی... عزیزم کنجکاوی ویاد گرفتن خوبه اما به وقتش و به اندازه جیگر مامان دوست ندارم استراحتت به هم بخوره وبد خواب شی ...الان چندشب و روزه که بد خوابی و همش بغل و سر پا گردوندن و بازی و صحبت. عشق زندگیم الان ٣ ماه و١٢روز و ١١ ساعت و ٢ دقیقه و ٤٠ ثانیه اس با ما هستی   وای که چقدر حسته ام و خوابم میاد ،کمی هم سر گیجه دارم مامی ببخش که بیشتر ازاینم نتو...
2 بهمن 1392

لالایی مادرجون

عزیزم از دیروز خوب نمیخوابی و زود زود بیدار میشی و دوست داری تو بغل باشی و چیزای جدید ببینی و حرف بزنی میترسم کم خوابی باعث شه اذیت شی و بی قراری کنی،البته با لالایی های مادر جون خوب میسازی و زودی چشمای قشنگت رو میبندی و لالا میکنی...اما همین که فکر میکنیم که خوابی و لالایی قطع میشه بیدار میشی با اون چشمای نازت ،ملوسانه نگا میکنی آخه من چطور جلوی خودمو بگیرم و اون لپ های نازتو نکنم مامانی ...
30 دی 1392