DENIZDENIZ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

ღ¸.•*´¨` دنیز کوچولوی مامی ´¨`*•.¸ღ

بابایی روزت مبارک

پدرم سلام.... دختر که باشی      نفس بابایی   عشق بابایی   زندگی بابایی   دردونه بابایی    لوس بابایی   حتی اگه بهت نگه. دستت رو میذاره روی چشماشو میگه : این تو هستی که به من  سوی دیدن میدی  خلاصه،دختر           یک کلام....                    عمر باباست......    عزیزم روزت مبارک ...
4 خرداد 1393

اولین مسافرت عید دنیزم

      سلام نینی خوشمل مامان   یه خبر خوب مامانی   بابایی گفت عزیز جون اینا عید رو نیستن و یا میرن تهران یا با زن دایی ایناش میرن مسافرت ،پس ما هم با خیال راحت میریم مسافرت ،قرار شده یا بریم طرف های جنوب و یا مشهد آخه نذر کرده بودم شما کوچولوی خوشملمو خدا سالم و سلامت بهم بده تا بغلت کنم و عطر تنت رو بو بکشم و روزی هزار بار شکرش رو به جا بیارم. نفسم تا بابایی تصمیم بگیره کدوم رو بریم باید تحمل کنیم...خودم که هر دوتا رو میخوام ...آخه اینجایی که هستیم تقریبا نزدیکه جنوبه و تا اینجاییم میخوام بریم و ببینیمو بگردیم...و مشهد هم صفای خودش رو داره اونم تو عید رفتن داره...راستی  خاله...
21 بهمن 1392

دکتر مامان

          جلام گل من   دخملم دیروز رفتیم خونه خاله ساقی وعصری هم بابایی اومد رفتیم دکتر، جواب ام آر ای وسی تی خوب بود دکتر گفت مامی چیزیش نیس وفقط باید مراقب باشم و رو رینگ تیوپی بشینم حداقل تا ٥-٦ماه هوا بیرون سرد بود و شما شب تا صبح خوب نخوابیدی...ونذاشتی مامانی هم لالا کنه الانم شما لالا کردی مث فرشته ها ومن باز بیدارم و میخوام بلاگ گلمو خوشخل کنم              میبوسمت فرشته نازم   ...
21 بهمن 1392

واکسن

  مامانی جون از الان استرس واکسن ٤ ماهگیتون که قراره شنبه ١٩ بهمن ٩٢ بزنیم رو دارم آخه پرسیدم گفتن احتمال تب داره و...دفعه پیش مادر جون بودش و شب که ما از همه جا بیخبر تو هفت آسمون لالا میکردیم...نگو تب داری و مادر جون شب چشم رو هم نذاشته و تا صبح بالا سرت بود و شربت استامینوفن وکلی پاشوره ات کرده بود...و میگفت تند تند هم دمای بدنت رو چک میکرد...البته چون مادرجون بود و بهش اطمینان داشتم که حواسش هست...آخه چون هم سر درد داشتم وهم کلی غصه گریه کردن و درد کشیدنت رو که دیده بودم و از طرفی هم طبق معمول مراقب خودم نبودم و دنبالچه ام درد میکرد ،مادر جون گفت برم لالا و خیالم راحت باشه. کوشمولوی من اونقدر ظریف و کوچولویی که طاقت دیدن درد ...
17 بهمن 1392