DENIZDENIZ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

ღ¸.•*´¨` دنیز کوچولوی مامی ´¨`*•.¸ღ

امشب برای اولین بار با صدای بلند خندیدی

سلام آرام جانم     دیروز مادرجون رفت شهر خودمون و ما تنها موندیم، مادرجون میگفت بریم خونه خاله ساقی تا مامانی یهویی احساس تنهایی نکنم و گریه نکنم، اما به حدی خسته بودم که ترجیح میدادم بریم خونه و لالا کنیم،بابایی هم خیلی اصرار میکرد اما بابایی برام سوپرایز یه خرید اینترنتی کرده بود به آدرس خونه خاله ساقی اینا اوورده بودن...شب بابایی که اومد رفتیم خونه خاله جون شب خوبی بود شما هم که فدات بشم خیلی خانوم بودی وآروم...اما همینکه اومدیم خونه شما بیدار شدی و تا ساعت 2 شب فقط بازی بازی،آخرش بابایی خوابید و من و شما تنها موندیم شما هم قربونش برم همش تو فکر بازی و شیطونی حالت ماشالله خوب بود وبیست و ووو...   ...
10 بهمن 1392

عکسم وقتی دنیز رو 6 ماهه باردار بودم

  گل ناز من ،فرشته من،دنیای من،اینجا ٦ماهه بودی...تو دل مامی جون تو باغ میوه مادر جون هستیم وداریم به اتفاق شما و بابایی و مادر جون وپسر خاله مهدی میگردیم و آلو قرمز میچینیم وای چقدر هم درختهای مادر جون میوه بار آووردن،صندوق عقب ماشینمون و تو ی ماشین پر از جعبه میوه اس وای که وقتی تو دلم بودی بابایی و دایی جونات چقده میوه بارونم کردن و حسابی خوش به حالم بود هیچ نوع میوهایی نموند که یه دل سیر که سهل...تا حد ترکیدن بخورم حالا هم شما رو میخورم هم میوه هم همه چی     ...
10 بهمن 1392